درسته که این روزا خیلی شیطون شدی مادر جان. درسته که بیشتر وقتا نمی تونم از دستت یه شام و ناهار درست و حسابی بخورم یا استراحت کنم طوری که گاهی فشارم میوفته یا فکر میکنم کاملا از انرژی تهی و خسته شدم  درسته گاهی انقدر عصبانیم می کنی با شیطونیا و بیقراریهات که سرت داد میزنم  ولی با یه لبخند کوچولوت دوباره جون میگیرم و سرشار از زندگی میشم.مخصوصا وقتی به سال پیش این موقع فکر می کنم که داشتی میومدی تو دلم عسلک مادر

پارسال تو همچین روزایی بود که اومدی تو دلم عزیزم

صد روزه شدی ناناز جونم

ناناز جون سه ماهگیت رو پشت سر گذاشتی.سه ماه سخت رو با هم گذروندیم.امیدوارم دیگه هیچ دوره سه ماهه ای از عمرت انقدر سخت نباشه.نه برای من نه برای تو نازنینم.یاد اون روزای اول و سختیهاش که میفتم هنوز گریه ام میگیره .چقدر اون روزا طفلکی بودما.